آتش کشیدم زیر تمام خاطرات!
نه کسی مثل او میشود...
نه خودش مثل قبل...
او بیخیال من شده است...
من هم دیگر بیقرارش نمیشوم..!
نامت را...
خاطراتت را...
دوستت دارم هایت را...
و لمس حس بودنت را...
همه را به دست سرد باد سپردم!
یادم تو را فراموش...
تنهایی تو
به عمق لیوانیست که دست گرفته ای
مثل آب خوردن پر میشود
تنهایی من اما
مثل حبابی روی آب است
که نمیداند
قرار است نابود شود
یا در آغوش حباب دیگری بزرگتر !
شب را دوست دارم!..
چرا که در تاریکی...
چهره ها مشخص نیست!!
و هر لحظه..
این امید..
در درونم ریشه میزند...
که آمده ای
ولی من ندیده ام...
گاهی دلت میگیرد از چشم هایی که روزی مال تو بود
نوازشت میکرد
صدایت میزد
ولی امروز به دیگری چشمک میزند!
میدانم روزی تو مرا در آغوش خواهی گرفت...
پشیمان و با چشمانی پر از اشک خودم را که نه عکسم
را...
عکسی که کنارش نوشته است "یک هفته گذشت"
خداوندا....
دقیق یادم نیست آخرین بار کی خودم را پیدا کردم
اما خوب یادم هست
هر گاه که گم شدم
دستم در دست تو نبود
چیزی نو بیاور...
حرفی تازه...
جمله ای که به هیچ کس نگفته ای...
حال مرا به هم نزن!
تو دوست دارم هایت را به همه میگویی