آرزوهایم را...!
دیدی؟؟؟
دستهایت..
نتوانست نگه دارد...
دلم را...
بغضم را...
احساسم را...
آرزوهایم را...!
دیدی؟؟؟
دستهایت..
نتوانست نگه دارد...
دلم را...
بغضم را...
احساسم را...
آرزوهایم را...!
ماه در آغوش شب به خواب می رود
و من هنوز بیدارم....
مگر میشود بی تو به خواب رفت!
خاطره ها صف می کشند به خیالم
و من خمار یک لحظه دیدنت.....
با من چه کردی؟!
هیچ چیز
جای خودش نیست!
در تنم لحظه ها تب دارند
و من چه بی تابانه
بر شانه های اسیر شب
تا انتهای گردسوز دلتنگی ام
با خیال تو.....
سفر خواهم کرد....!
یکیو دوست داشتم
اونقدر بهش فکر کردم
که تصوری که ازش داشتم
از خود واقعیش سبقت گرفت
بعد ها...
دیگه خودشو دوست نداشتم
تصور ذهنی خودمو دوست داشتم!